داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه

   در عالم کودکی به مادرم قول دادم که هیچکس را بیشتر از او دوست نداشته باشم :

   مادرم مرا بوسید و گفت " تو نمی توانی عزیزم " گفتم می توانم من تو را از پدرم و خواهرم و برادرم

   بیشتر دوست دارم .

   مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..

   نو جوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم

   معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم .

   بزرگتر که شدم عاشق شدم و خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی

   پیش خودم گفتم کدام یک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.

   سالها گذشت و یکی آمد یکی که تمام جان من بود همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت

   دیدی نتوانستی....

   من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم . او با آمدنش سلطان قلب

   من شده بود ..من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکی ام عمل کنم.

   آخر من خودم مادر شده بودم.......

نوشته شده توسط ﺑﺎﻧﻮ در |

مطلبی کمک کننده...
ما را در سایت مطلبی کمک کننده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goosheshenava بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 11:03