داستانی کوتاه

ساخت وبلاگ

نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و نا راضی نزد او رفت و گفت پادشاه فرق من

با وزیر چیست ؟ من باید این گونه زحمت بکشم ولی او در راحتی به سر می برد و از روزگارش لذت می

برد..

نادرشاه کمی فکر کرد و دستورداد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. نادرشاه با انها گفت در گوشه باغ

گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه بدنیا اورده. هر دو به باغ رفتند و بعد از بررسی نزد شاه امدند

و گزارش خودرا دادند. ابتدا باغبان گفت پادشا ها من ان گربه را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.

سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواند کرد.

پادشاها من به دستور شما به باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم. او سه بچه به دنیا

آورده که دو تای آنها نرو یکی ماده است : نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است . بچه گربه ماده

خاکستری رنگ است. حدودا یک ماهه هستند.من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز

هر روز اضافه غذاها را به مادر گربه ها می دهد و این گونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه می کنند.

همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود.

نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر

مطلبی کمک کننده...
ما را در سایت مطلبی کمک کننده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : goosheshenava بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 20:22